دلنوشته یکی از طلاب
نمی دانم چه بگویم از سراپرده دلم
که سخت می شود ، گفتن ناگفته ها
هستی و نمی بینم تورا ، این میشود سرگذشت تلخ مرا …
من نیستم و تو می بینی مرا
نم نم باران که می بارد قلبم می گیرد از غم ندیدنت آقا
دل می گیرد و نفسی نیست برای دمیدن ، و آهی نیست برا کشیدن
خوابهایم بی تو می شود کابوس ، وقتی که نباشی می شوم نابود
کاش می شد سرنوشت مرا ، با تو از سر نوشت آقا
نمی دانم چرا روزها که بی تو می گذرد بد می گذرد گمان می کنم زندگی بی تو جهنم می شود
قلبم قندیل بست از نداشتن تو و نفسهای سردم تو را می طلبد
آقا چشمانم بهانه ی تو را می گیرد
وجودم خاک گرفته است
دستان سرد مرا بگیر دستانم به یاری خدای تو می نویسد
و دلی که همیشه تنشنه ی عشق تو است
من که همیشه جامانده ی دیار عشقم مرا برسان به قافله ی عشاق ، آقا…