بانوی مهتاب
بانوی مهتابی و می تابی تو بی بی
نیلوفـر آبــی مــردابی ، تــو بـی بی
قطحـــی مـــرد افتــــاده اینجـــا بیــن مـــــردم
شب هاست از غربت نمی خوابی ، تو بی بی
اینجـا مدینه شهر بی پیغمبری هاست
یک مرد با غیرت نمی یابی ، تو بی بی
بعد از سقیفه حیدرت را می کشیدند
بایـد که مولا را تو دریابی ، تو بی بی
شایــــــد کبـــــــود بازوانــــــت درد دارد
یا از غم حیدر تو بی تابی ، تو بی بی ؟
باریـــده بر قبــر عمویـــت ، نیمــه ی روز
بارانی از چشم ترت بی بی ، تو بی بی
امشب شب تا اوج با این آسمان است
تـو فاطمه ، بانوی مهتابـی ، تو بی بی
یا نه تـو سیب باغ فردوسی در اینجا
ساقی علی و کوثر نابی ، تو بی بی
در خاک پنهان نه ! مشو هفت آسمانم !
با آب مـی شویـد علـی ، آبی تو بی بی
زائر صدایــت می کنــد یا فاطمـه جان !
ما بین قبری یا که محرابی ، تو بی بی
بانـــوی آب و آیینـــه ، تندیــس ایثار
سربند پیشانی طلّابی ، تو بی بی
مهــدی غریـــب و زائـــر قبـــر غریبت
تو زائر مهدی و سردابی ، تو بی بی
خانم هاجر زرگوش (استاد) – شهریور 1384