معراج جان
گرگ به لباس ميش درآمده ؛
چه قبيح است و زشت و ناپسند ؛ وقتي همچون بادهاي دورهگرد ، تخم نفاق و كينه را بر مزارع دلهاي مردمان ميپراكنيم ، كه محصولش هم جز تفرقه چيز ديگري نيست ! چه قبيح است و زشت و ناپسند ؛ وقتي زاغي سياه ميشويم جار زن بر سر هر كوي و برزن كه با سنگ و تير و كمان كودكان شهر برانند ما را… .
چرا كبوتري سپيد دل نباشيم كه پيك خبرهاي خوب است و قاصد پيامهاي صلح و دوستي كه در هر بام و پنجره آشيان دارد و در رواق هر امامزادهاي ، حق آب و گل … !
چرا نسيم سحرگاهي نباشيم كه وقتي از نيلبك حنجرهی كسي ميگذرد ، نغمات دلپذير و آوازهاي دلانگيز يكرنگي و محبّت را به گوش جانها برسانيم … ! مگر نه اينكه نمّام ، گرگي است به لباس ميش درآمده كه اعتماد به لبخند دروغينش ، بهايي جز دريده شدن و نابودي ندارد …! و مگر نگفتهاند بدترين مردم كسي است كه از برادران سعايت كند و احسان و خوبي را از ياد ببرد … ! مگر نه اينكه نمّامي و سعايت عاقبتي جز عذاب قبر ندارد … ! پس چرا موريانههايي باشيم كه به تدريج پايههاي پل ارتباطي ميان ديگران را بجويم و ريشههاي اعتماد و صداقت را سست كنيم و آنگاه كه ميان ديگران ديوارهاي بدبيني و بيمهري كشيديم ، آنها را در تنهايي تلخ رها كنيم و طمع بورزيم براي طعمهاي ديگر!
پس يادمان باشد اين اصل جاودان را كه : (وَ لا تُطِعْ كُلّ حَلاّفٍ مَهينٍ * هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَميمٍ ) ؛ « و از هر قسم خورندهی فرومايهاي ، فرمان مبر كه عيبجوست و براي خبرچيني گام بر ميدارد»… و از ياد نبريم كه وقتي دل جلاي الهي بيابد و انحرافات نفساني از آن زدوده شود ، برّندگي زبان هم نرم ميشود و سخن به جاي آنكه علفهاي هرزهی كينه و دو به هم زني را بچيند ، همچون گلهاي سپيد بهاري بر دلها مينشيند كه چين و چروكهاي سخن ، انعكاس اعوجاج و تيرگي قلب است؛ زيرا از آينهی دل صاف و سليم ، جز كلام مهر و صفا ، چيز ديگري متجلّي نميشود… .