به مناسبت تشییع پیکر شهیدان
عاشق را چه كسي توان سرودن
نویسنده : حنانه صادقي
چمران!
نامت را در صف مشايعان شمع شهيد ، در هجوم بيداد روزها و دلتنگيهاي ساليان ستم شناختم ؛ تو را مصطفينام نهادند تا نماد برگزيدگيات را بر واماندگان ، در تصوير خويش عيان سازند و بر بلنداي قامت ، خلقتي از شولاي سرخ عشق پوشاندند تا غزلخوان سرود سيمين رهايي باشي .
… و تو اي سالار عشق ! بي تشويش هزار آيا و بي وسواس هزار امّابا ظلم و ستم ، مردانه ستيز كردي و ظالم را مغلوب و ميزان حقّ و باطل شدي تا دروغگويان و مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا كني و خداوند تو را اشك آفريد كه همچون باران بر نمكزار وجود انسان بباري ، تو را فرياد آفريد كه همچون رعد در ميان طوفان حوادث بغرّي … و تو اي سلامت ، پويا ! اي كرامت بيمرز ! به زمين تشنهی خوزستان باريدي و آن ستون فرسوده را از گلهاي سرخ شهادت لبريز كردي .
خاك خوزستان ، اگر خنديد و گندم داد ؛ از تو بود اي بزرگ بارانساز ! نه نيزهی نم باد شرجي دشتهاي خوزستان و نه تازيانههاي رگبار چلّههاي كردستان نتوانستند عشق مقدّست را از تو بگيرند و از شوق رفتن بازدارندت ، امّا هر روز آفتابي ، دلتنگي غروب را نيز با خود خواهد آورد و در چشم به هم زدني ، شعر ماندن به پايان ميرسد . آن روز عقربهی زمان بر بستر سياهي آرميد و خورشيد در چنبر سكوت فرو خفته بود ؛ تو در هودجي از توبه ، دست خود را گرفتي و تا خدا بردي . به خود احرامي از خطر بستي و چون آذرخش در سينهی شب تابيدي … و تو بودي و سحر و صخره و صحرا و … گلبانگ تشنهی مسلسلها ، سنگستانهاي سوزان و كوهستانهاي بيجان در زير باران ؛ گامهايت ، خرمن خرمن نرگس رويانده و غريو مهربانيت ، بر بام بيانتهاي عشق ، كوكبهاي از طراوت آويخت .
روزي كه به خون خويش غلتيدي ، چفيهی مردان فلسطيني سرخ شد و عطر خونت تا كربلا پيچيد و مسجدالاقصي ، پژواك آخرين مناجات تو را با طنين كبوتران حرم تا بينهايت آبي ، تا نهايت عرش پرواز داد . آن زمان كه در صور و صيدا ، تل زعتر و شتيلا و … ، خوزستان و كردستان ، رشتههاي ستم بر سينهی خونين چكاوكها ، مستانه ميرقصيدند ؛ در مجلس شعب ابيطالب از شوق وصل جانان ، گريبان چاك ميزدي و در غبار ارغواني خاكستر خمپارهها ، در پرنياني لالهگون ، نافلهی سبز پرواز را به نجوا مينشستي.
مصحف گلگون حياتت ، منشور تحقّق آفتاب بود و زخمهاي صد زبان پيكرت ، سكوت رفتنت را پژواك زمزمهاي سرخ نمود و تو اي هميشه غريب ! با همهی بزرگي در زمين ، آنقدر كوچك زيستي كه شاپركها هم تو را نفهميدند . بر بلنداي نمازت در حريم سحر با سپيده همدوش بودي و چشمهايت سرشار از سجدههاي نيمه شب بود . در مسلخ بندگي كمترين رسم عشق را قربان شدن معنا كردي و در خرامان تنهائيت ، در بستر برگهاي سبز ايثار ، گل نغمهی زخمهاي نوراني را با ترانهی فطرات درشت مرواريد سرودي و تو در اوج سكوت ، عطر اقاقيهاي فرداي سپيد را در ترنّم رويش روزهاي شجاعت و مردانگي پراكندي .
رفتن آغاز عاشقانه بودن است ؛ براي تو كه زندگي برايت سراسر انتظار بود ؛ انتظار ديرين شهادت … و گذشتي همچون ابر از فراز آسمانخراشهاي اسم و رسم ؛ از فراز قلّهها كه رو به هر چه قدرت و مقام ، قد كشيده بود . ميدانستي كه بهار هجرت تو ، شكفتن سبز زندگي خواهد بود . آن دمي كه بر سينهها آتش افكندند ، تو را شوق پرواز بيقرار كرد ؛ بغض تنهائيت شكست و انوار عقيق زخمهايت ، گيسوان فيروزهاي مهتاب را رنگين كرد. زيباتر از عشق چيزي نديدي و بالاتر از عشق ، چيزي نخواستي كه عشق روح تو را به تموج وا ميداشت و قلبت را به جوشش … ؛ اين بود كه زيستن و همنشيني با خاكيان را تاب نياوردي و قدم بر چشم آسمان گذاشتي . اين همه صداقت را از كدام كوچه برداشتي و با خود آوردي؟ اين همه سادگي را از كدام چشمه به ارث بردي؟ در پهندشتي كه تو را براي هميشه در آغوش فشرد ، گلها همچنان سرافراز ميرويند و اينك دهلاويه ، تنها يك ماهيّت جغرافيايي نيست ؛ بلكه زيارتگاهي است براي سرداران زمين ما و شاعران به پاس آن همه خوبيهاي صميمانهات ، مرثيههاي خود را با داغ تو آغاز ميكنند و با داغ تو به پايان ميرسانند .
بايد در انتها به خدا ميرسيدي كه جز خدا را نميديدي و نميخواستي ؛ اينگونه بود كه خواستي در علم و دانش از همه برتر باشي تا دهان طعنهزنان را ببندي و به سنگدلاني كه علم را بهانه كرده بودند و فخر را ميفروختند ، ثابت كني كه خاك پاي تو هم نخواهند شد و همهی آن تيرهدلان مغرور و متكبر را به زانو درآوري و آن گاه خاضعترين و خاشعترين روي زمين باشي … .
هيچ واژهاي به توصيفت نمينشيند كه همهی واژهها كم آوردهاند و قاصرند از بيان وصف تو كه تو عاشق بودي و همه چيزت را به پاي عشق آسماني نهادي و عاشق را چه كسي توان سرودن … .